عشق زندگی من

یه روز با گل پسر

سلام.مامانی  امروز میخوام  از کارات بگم که از صبح تا  شب چه کار میکنی صبح که تا ساعت ۹ خوابی وقتیم که بیدار میشی بد اخلاقی.و میگی مامان  ساوت (منظورت همون ساعته)چنده...بعد از تکون خوردن تو جات و ور رفتن با داداش کوچمولوت  بیدار کردنش از جات پا میشی  و با زور مامان دست و صورتت و میشوری بعد صبحانه میخوری .بیشترم تخم مرغ و پنیر ...و تازگی ها عسل و شیر.  از وقتی که مامان جون عادت داده به خوردن شیر و چیپف ..........خوردن شیر و دوست داری. پس مرسی مامان جون جیگر....  بعد از خوردن صبحونه میگی مامان پاشو اماده شیم بر یم بیرون.. خرید کنیم .موقعی که هوا خوب باشه میریم بیرون اونم تا مغازه بیشتر ...
21 اسفند 1389

عکس های کودکی

   .                                       مامانی امروز یه خورده شعله ذوقم و زیاد کردم و عکسای نوزادیتو  اواست گذاشتم.                                                    &n...
21 اسفند 1389

سرماخوردگی

سلام مامانم .الهی مامان فدات که به خاطر دوری از مامان مریض شدی.همونطور که میدونی داداش مریض شد و منم بیمارستان پیش داداش بودم.و وقتی بهت زنگ میزدم حال داداش و میپرسیدی و میگفتی دلم براش تنگ سده.مامان کی میاین.الان هوا شب شده بیاین خونه .میگفتی میخوای واسه داداش ماشین بگیری.الهی فداتون بشم.ماشاالله به شما.هزار الله اکبر به شما گلام.                                                  .مامان همش دلم پ...
21 اسفند 1389

یه روز تعطیل

سلام پسر گلم.اینروزها نمیدونم چرا حوصله نت و ندارم. چهارشنبه یه سر رفتیم خونه مامان جون اینا.خیلی خوشحالی کردی .موقع برگشتن هر کاری کردم  نمیخواستی بیای خونه. خلاصه تا فهمیدی مامان میخواد گریه کنه اومدی. امروز روز میلاد  پیامبر گرامی اسلام حضرت محمد (ص) است.این عید مبارک.به تو و تمام دوستای گلت. رفتیم خرید کیف و لباس واسه مامان.تو هم که یا بدمن میخواستی یا شمشیر و یا هواپیما.که خلاصه به شمشیر کوچیک رضایت دادی وبعدم تا مرد عنکبوتی کوچیک و دیدی خواست...
21 اسفند 1389

خرید با گل پسرای مامان

سلام عزیز مامان..خرید رفتن با شما خیلی جالب توجه .نیم ساعت قبلش من با شما صحبت میکنم.مامانم بیرون میریم نگو این و میخوام اونو میخوام(اخه همه چیز داری. ولی خب سیر نمیشی.هی میخوای داشته باشی) تو هم میگی چشم.بعد میگی مامان بیرون چیزی نخوایا.تازه انگشت اشارهتم نشون میدی به امیر حسینم میگی. به قول بابا من شما رو بد عادت دادم..وقتی که بیرون میریم.شروع میکنی.مامان مریم.من ماشین میخوام.یالله ماشین بخر. من ماشین ندارم.این و بخر.ا مامان چیپف.چیپف بخر .جلوتر که میریم مامانی ببین مرد عنکبوتی(تا حالا اینقدر مرد عنکبوتی برات خریدم که امارش از دستم در رفته شما هم خراب کردی یا گمش کردی) مامان مریم کیف نخریا  ا ّّآآچرا اینجا میری مریم ماشین می...
21 اسفند 1389

کمر درد من

سلام پسر قشنگم   .اینروزا درگیر خونه تکونیم .اما خب با کمر دردی که بی خبر اومده سراغم نمیدونم چکار کنم.نمیدونم شاید فشار زیادی اوردم. اخه من همیشه دوست دارم خودم کارام و انجام بدم.بنابراین  شنبه ای بدون یک دقیقه استراحت افتادم به تمیز کردن خونه.از اشپز خونه شروع کردم . اما بعد از ۵ ساعت دیگه نتونستم تکون بخورم هنوز اتاق خواب و اتاق پذیرایی مونده اما مگه با این کمر درد میشه کاریم انجام داد..چقدرم دردش بده . نمیدونم چرا اینجوری شدم .با اینکه از پمادی که عمه ات داده استفاده میکنم اما هنوز خوب نشدهام. .بابایی ام گفته دیگه نمیخواد تمییز کنی یه نفر و میارم تمیز کنه.منم دودلم نمیدونم قشنگ تمییز میکنن یا نه.   &nb...
21 اسفند 1389

شعرهایی که دوست داری

سلام عزیزم.پسر گلم. اینم چند تا شعر قشنگ که دوست داری و همش میگی مامان بخونیم.همونطور که داستانهای می می نی و دوست داری.   توپ سفیدم             قشنگی و نازی حالا من می خوام     برم به بازی بازی چه خوبه        با بچه های خوب بازی میکنیم           با یه دونه توپ چون پرت می کنم    توپ سفیدم را از جا می پره          می ره ب...
21 اسفند 1389

اینم صدای عزیزترینم.

سلام.اینم صدای  پسر گلمه  که چند ماهه پیش  تازه این سوره مبارکه و رو یاد گرفته بود  و منم صداش و پر کردم. فرشته مهربون ممنون                                              ...
17 اسفند 1389

دفتر نقّاشی

  سلام جیگر.دو تا شعر و یه داستان تقدیمت میکنم.بوس مامان علی کوچولو بعد از خوردن صبحانه سراغ دفتر نقّاشی رفت. همین که دفتر نقّاشی را برداشت، دید دفتر نقّاشی اش ورق نمی خورد. کمی ناراحت شد و با صدای بلند گفت: «من می خواهم نقّاشی بکشم. چرا باز نمی شوی؟» دفتر نقّاشی   اخمی به علی کوچولو کرد و گفت: «من با تو قهرم.» علی کوچولو «قهر! چرا؟ من که نقّاشی های قشنگی توی ورق هایت کشیدم. من که هیچ ورقی از تو نکندم، پس چرا با من قهری؟» دفتر نقّاشی  گفت: «یعنی تو نمی دانی چرا من با تو قهرم؟» علی گفت: «نه! نمی دانم.» دفتر نقّاشی گفت: «چرا نمی روی از دیوار بپرسی؟» علی رفت پیش دی...
13 اسفند 1389