عشق زندگی من

کمر درد من

سلام پسر قشنگم   .اینروزا درگیر خونه تکونیم .اما خب با کمر دردی که بی خبر اومده سراغم نمیدونم چکار کنم.نمیدونم شاید فشار زیادی اوردم. اخه من همیشه دوست دارم خودم کارام و انجام بدم.بنابراین  شنبه ای بدون یک دقیقه استراحت افتادم به تمیز کردن خونه.از اشپز خونه شروع کردم . اما بعد از ۵ ساعت دیگه نتونستم تکون بخورم هنوز اتاق خواب و اتاق پذیرایی مونده اما مگه با این کمر درد میشه کاریم انجام داد..چقدرم دردش بده . نمیدونم چرا اینجوری شدم .با اینکه از پمادی که عمه ات داده استفاده میکنم اما هنوز خوب نشدهام. .بابایی ام گفته دیگه نمیخواد تمییز کنی یه نفر و میارم تمیز کنه.منم دودلم نمیدونم قشنگ تمییز میکنن یا نه.   &nb...
21 اسفند 1389

شعرهایی که دوست داری

سلام عزیزم.پسر گلم. اینم چند تا شعر قشنگ که دوست داری و همش میگی مامان بخونیم.همونطور که داستانهای می می نی و دوست داری.   توپ سفیدم             قشنگی و نازی حالا من می خوام     برم به بازی بازی چه خوبه        با بچه های خوب بازی میکنیم           با یه دونه توپ چون پرت می کنم    توپ سفیدم را از جا می پره          می ره ب...
21 اسفند 1389

اینم صدای عزیزترینم.

سلام.اینم صدای  پسر گلمه  که چند ماهه پیش  تازه این سوره مبارکه و رو یاد گرفته بود  و منم صداش و پر کردم. فرشته مهربون ممنون                                              ...
17 اسفند 1389

دفتر نقّاشی

  سلام جیگر.دو تا شعر و یه داستان تقدیمت میکنم.بوس مامان علی کوچولو بعد از خوردن صبحانه سراغ دفتر نقّاشی رفت. همین که دفتر نقّاشی را برداشت، دید دفتر نقّاشی اش ورق نمی خورد. کمی ناراحت شد و با صدای بلند گفت: «من می خواهم نقّاشی بکشم. چرا باز نمی شوی؟» دفتر نقّاشی   اخمی به علی کوچولو کرد و گفت: «من با تو قهرم.» علی کوچولو «قهر! چرا؟ من که نقّاشی های قشنگی توی ورق هایت کشیدم. من که هیچ ورقی از تو نکندم، پس چرا با من قهری؟» دفتر نقّاشی  گفت: «یعنی تو نمی دانی چرا من با تو قهرم؟» علی گفت: «نه! نمی دانم.» دفتر نقّاشی گفت: «چرا نمی روی از دیوار بپرسی؟» علی رفت پیش دی...
13 اسفند 1389

نم نم پاک باران

  بهار سبز و خرّم رسیده شاد و خندان شکوفه می‏درخشد به شاخه درخت ان چلچله پر کشیده میان آسمان‏ها پر شده از شاپرک تمام دشت و صحرا چکیده روی گل‏ها نم نم پاک باران باز کمان رنگی پل زده در آسمان   زهرا وثوقی ...
13 اسفند 1389

وقت خواب

  گشته وقت خواب     کودکم بخواب پشت کوه و دشت خفته آفتاب مادر این سخن با ستاره گفت دخترم بخواب را دوباره گفت لای لای لای ای قشنگ ناز چشم خسته را هی نکن تو باز ای ستاره جان وقت خفتن است وقت شب بخیر با تو گفتن است اندکی گذشت تا ستاره خفت حرف مادرش را به جان شنفت جمشید مقدم ...
13 اسفند 1389